فیکشن[محکوم شده] part40
_امـا خوشبختـانه تیـم مـا تونستـند سیگنـال تلفـن همـراه ایشـون رو ردیـابی کننـد،انگـار خانـوم لـی ا.ت در منطـقه جنگلـی گوتجوال هستـند.
مـا تیـممون رو فرستـادیم تـا منطـقه رو بـررسی کـنند و منتـظر خبـرشون هستـیم.
پسـر چنـد ثانـیه سکـوت کـرد تـا مغـزش بتـونه اطـلاعات رو پـردازش کـنه،سپـس سـریع از روی صنـدلی بلنـد شـد و بـه سمـت در خـروجی قـدم بـرداشت.
_مـنم مـیرم دنـبالش بگـردم!
بـا قـاطـعیت گفـت و اصـلا به فکـر هایی کـه پـدر دختـر میتـونست درمـوردش بکـنه اهمـیت نـداد؛فقـط میخـواست اون دختـر پیـدا بشـه.
*
*
*
بـا تـرس و استـرس بـه داخـل اتـاق خـالی نگـاهی انـداخت و کـل اتـاق رو زیـر و رو کـرد تـا پیـداش کنـه،امـا نـبود!
از اتـاق خـارج شـد و مشغـول گشتـن سالـن شـد،حتـی زیـر مبـل هـا رو هـمنگـاه میکـرد تـا مبـادا اونجـا بـاشه.
مضطـرب لبـش رو گـاز گـرفت و بـه سمـت راه پلـه رفـت و پلـه هارو دوتـا یکـی بالـا میرفـت،تـو ذهنـش بـه خـودش لعنـت میفـرستاد کـه چـرا بیشتـر مراقـب نبـوده و غفلـت کـرده.
ترسـیده بـود و مـیدونست اگـه رئیـسش بفهمـه زنـده نمیمـونه،امـا مخفـی هـم نمیتـوست بکنه چون هـرچه سریعتـر بایـد اون دختـر رو پیـدا میکـردند و بـرش میگـردوند،قبـل از اینکـه دیـر بشـه و بـه پیش پلیس بره.
اهسـته در اتـاق رئیـسش رو زد و بـا استـرس زبونـش رو داخـل لپـش فـرو کـرد.
_کیـه؟
_منـم رئیـس...
_بیـا داخـل.
نفـسش رو بـه بیـرون فـوت کـرد و بـا استـرس و آهسـته درب اتـاق رو بـاز کـرد...
*
*
*
بـا تـرس و بسیـار سـریع از بیـن درخـت هـا رد میشـد و میـدوید و سعـی میکـرد بـه درد بـدن و پـاهاش اهمـیت نـده.
تنـها فکـر نجـات پیـدا کـردن از اون آدمـا بـاعث میشـد کـه مثـل اسـب بـدوعه.
شـاخه هـای درخـتا بـه بـدن و صـورتش بـرخـورد میکـردند و خـراش هـای زیـادی بـه جـا میـذاشتند.
امـا سـوزش اونـها در کنـار تمـام شکنجـه هـایی کـه در ایـن مـدت شـده بـود بسیـار نـاچـیز بـود.
نمیـدوسنت چـقدر دور شـده و حتـی نمـیدونست کجـا هـست!
پارت بعد شرط داره متاسفانه.
شرایط:
Like:25
Comment:50
منتظر شنیدن نظراتون هستم😭✨️
مـا تیـممون رو فرستـادیم تـا منطـقه رو بـررسی کـنند و منتـظر خبـرشون هستـیم.
پسـر چنـد ثانـیه سکـوت کـرد تـا مغـزش بتـونه اطـلاعات رو پـردازش کـنه،سپـس سـریع از روی صنـدلی بلنـد شـد و بـه سمـت در خـروجی قـدم بـرداشت.
_مـنم مـیرم دنـبالش بگـردم!
بـا قـاطـعیت گفـت و اصـلا به فکـر هایی کـه پـدر دختـر میتـونست درمـوردش بکـنه اهمـیت نـداد؛فقـط میخـواست اون دختـر پیـدا بشـه.
*
*
*
بـا تـرس و استـرس بـه داخـل اتـاق خـالی نگـاهی انـداخت و کـل اتـاق رو زیـر و رو کـرد تـا پیـداش کنـه،امـا نـبود!
از اتـاق خـارج شـد و مشغـول گشتـن سالـن شـد،حتـی زیـر مبـل هـا رو هـمنگـاه میکـرد تـا مبـادا اونجـا بـاشه.
مضطـرب لبـش رو گـاز گـرفت و بـه سمـت راه پلـه رفـت و پلـه هارو دوتـا یکـی بالـا میرفـت،تـو ذهنـش بـه خـودش لعنـت میفـرستاد کـه چـرا بیشتـر مراقـب نبـوده و غفلـت کـرده.
ترسـیده بـود و مـیدونست اگـه رئیـسش بفهمـه زنـده نمیمـونه،امـا مخفـی هـم نمیتـوست بکنه چون هـرچه سریعتـر بایـد اون دختـر رو پیـدا میکـردند و بـرش میگـردوند،قبـل از اینکـه دیـر بشـه و بـه پیش پلیس بره.
اهسـته در اتـاق رئیـسش رو زد و بـا استـرس زبونـش رو داخـل لپـش فـرو کـرد.
_کیـه؟
_منـم رئیـس...
_بیـا داخـل.
نفـسش رو بـه بیـرون فـوت کـرد و بـا استـرس و آهسـته درب اتـاق رو بـاز کـرد...
*
*
*
بـا تـرس و بسیـار سـریع از بیـن درخـت هـا رد میشـد و میـدوید و سعـی میکـرد بـه درد بـدن و پـاهاش اهمـیت نـده.
تنـها فکـر نجـات پیـدا کـردن از اون آدمـا بـاعث میشـد کـه مثـل اسـب بـدوعه.
شـاخه هـای درخـتا بـه بـدن و صـورتش بـرخـورد میکـردند و خـراش هـای زیـادی بـه جـا میـذاشتند.
امـا سـوزش اونـها در کنـار تمـام شکنجـه هـایی کـه در ایـن مـدت شـده بـود بسیـار نـاچـیز بـود.
نمیـدوسنت چـقدر دور شـده و حتـی نمـیدونست کجـا هـست!
پارت بعد شرط داره متاسفانه.
شرایط:
Like:25
Comment:50
منتظر شنیدن نظراتون هستم😭✨️
۷.۴k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.